داستان نوجوان | زیر سایه‌ی خورشید
  • کد مطالب: ۳۱۳۲۴۹
  • /
  • ۱۵ بهمن‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۲:۳۰

داستان نوجوان | زیر سایه‌ی خورشید

اتوبوس که جلو مدرسه ایستاد، بچه‌ها با خوش‌حالی و یکی‌یکی سوار شدند. کنار هم روی صندلی‌ها نشستند و با سروصدا مشغول سلام‌کردن و خوش‌وبش و حرف‌زدن شدند.

لیلا خیامی - اتوبوس که جلو مدرسه ایستاد، بچه‌ها با خوش‌حالی و یکی‌یکی سوار شدند. کنار هم روی صندلی‌ها نشستند و با سروصدا مشغول سلام‌کردن و خوش‌وبش و حرف‌زدن شدند.

آقای معلم هم سوار شد و روی صندلی کنار راننده نشست. اتوبوس میان خیابان‌ها‌ی شلوغ شهر راه افتاد. رفت و رفت تا به حرم برسد. قرار بود بچه‌ها همراه آقای معلم بروند حرم، زیارت امام‌رضا(ع).

از چند روز پیش آقای معلم قول داده بود روز عید مبعث پیامبر(ص) آنها را به حرم می‌برد. حالا هم روز عید رسیده بود. اتوبوس از خیابان‌ها می‌گذشت و به حرم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

به خیابان رو به حرم که رسیدند، گنبد طلایی حرم امام‌رضا(ع) از دور دیده شد. بچه‌ها درحالی‌که همه کیک و آب‌میوه‌شان را می‌خوردند، با شادی خیابان‌ها و گنبد چراغانی‌شده را به هم نشان می‌دادند.

آقای معلم رو به‌ گنبد زیر لب دعایی خواند و با صدای بلند گفت: «بر خاتم انبیا محمد، صلوات.» بچه‌ها همه با صدای بلند صلوات فرستادند. یکی از بچه‌ها که نزدیک آقای معلم نشسته بود، پرسید: «آقامعلم! چرا صلوات می‌فرستیم؟»

آقای معلم لبخندی زد و گفت: «معلوم است پسرم، برای احترام به پیامبر بزرگمان که خاتم پیغمبران است و دین کامل اسلام را برای خوب‌تر زندگی کردن جهانیان آورده است و خیلی دوستش داریم.»

بعد هم نگاهی به همه‌ی بچه‌ها انداخت و گفت: «بچه‌ها، می‌دانید چرا همه این‌قدر پیامبر(ص) را دوست دارند؟» علی داد زد: «آقا، زیرا از همه بهتر بوده.» حسین گفت: «به‌دلیل اینکه مهربان بوده.»

میلاد هم دستش را بلند کرد و گفت: «آقا، پیامبر ما همه را دوست داشته.» آقای معلم سری تکان داد و گفت: «بله بچه‌ها، پیامبر(ص) خیلی خوب و مهربان بوده. اصلاً از همان بچگی وقتی هم‌سن‌وسال شما بوده، آدم درستکار و خوبی بوده.

آن‌قدر خوب بوده که از همان زمان همه دوستش داشتند و اگر کاری بود، از او کمک می‌گرفتند.» جواد که روی صندلی آخر اتوبوس نشسته بود، همان‌طور که دستش را برای اجازه و پاسخ‌دادن بالا نگه داشته بود، گفت: «آقا برای همین به او محمد امین می‌گفتند.»

آقای معلم لبخند‌زنان جواب داد: «آفرین پسرم! پیامبر(ص) با اینکه وقتی خیلی کوچک بود، پدر و مادرش را از دست داد و نزد پدربزرگ و عمویش بزرگ شد، بچه‌ی خیلی بااخلاق، مؤدب، عاقل و زرنگی بود. رفتارش بهتر از یک آدم بزرگ بود.»

سینا که بچه‌ی پرشروشور کلاس بود، گفت: «خیلی خوب است ما هم مانند او باشیم و از کار‌های خوبش یاد بگیریم.» همه با تکان‌دادن سرشان حرف او را تأیید کردند.

بعد هم دوباره محو تماشای گنبد طلایی حرم شدند که لحظه‌لحظه به آن نزدیک‌تر می‌شدند. بچه‌ها گنبد طلایی را نگاه می‌کردند و لبخند می‌زدند و در دلشان به این فکر می‌کردند که چقدر خوب می‌شود آنها هم مانند پیامبر(ص) آن‌قدر بچه‌ی خوبی باشند که همه دوستشان داشته باشند!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.